هشتی بند 1 – عزت شاهی

شكنجه‌اي عجيب!!

او از خوانسار آمده بود تا به كار و كسب بپردازد، در بازار بود كه با گروه‌هاي مبارز مذهبي از جمله حزب‌الله و مؤتلفه آشنا شد و همگام با آنان به مبارزه فرهنگي و مسلحانه عليه رژيم پهلوي مي‌پردازد. با آتش زدن پرچم اسرائيل و پخش اعلاميه هنگام بازي فوتبال ايران و اسرائيل در امجديه، (شهيد شيرودي) باعث برهم زدن آن مي‌شود. در سال 1348 دفتر هواپيمايي «ال‌عال» را منفجر كرده و با تكثير و توزيع جزوه «ولايت فقيه»، «رساله حضرت امام خميني‌(ره)» و «اعلاميه‌هاي امام» به افشاگري رژيم مي‌پردازد.

در سال 51 بمبي در يك دستگاه تاكسي منفجر شده و راننده و تنها سرنشين آن كشته مي‌شوند، لذا ساواك اعلام مي كند عزت شاهي (مطهري) در انفجار كشته شده است. زندانيان سياسي هم طبق روال معمول دوران مبارزه، تمام  ارتباطات خود را به عزت شاهي كشته شده ربط مي‌دهند و بر همين اساس پرونده قطوري براي او در ساواك درست مي‌شود. سرانجام ساواك به زنده بودن وي پي‌برده و پس از تعقيب و پي‌گيري‌هاي زياد، در يك درگيري خونين ايشان را به رگبار مي‌بندد كه هفت گلوله به او اصابت كرده و دستگير مي‌شود.

مطهري را با 38 ماه بازداشت در كميته مشترك مي‌توان جزء كساني دانست كه طولاني‌ترين مدت بازداشت را در اين مكان داشته است و با تحمل انواع شكنجه از قبيل شوك الكتريكي ـ كابل بر كف پا ـ بستن به آپولو ـ آويزان كردن از سقف و نرده‌هاي دوردايره و نگهداري در سلول‌هاي انفرادي بدون زيرانداز ، هيچگونه اطلاعاتي در اختيار ساواك قرار نداد. لذا ساواك براي تنبيه وي و همچنين ارعاب ساير زندانيان ، وي را به مدت 165 روز به همين صورت به تخت بسته بود.

وي در اين رابطه مي‌گويد:

اوايل زمستان بود كه چشمانم را بسته و در گوش‌هايم پنبه گذاشته و مرا به تخت بستند. در اين حال بازجو‌ها به صورت بي‌خبر به بالينم مي‌آمدند و به طور ناگهاني ضرباتي محكم به نقاط حساس بدنم وارد مي‌كردند و مقصودشان هم رواني كردن من بود. جالب است بدانيد؛ وقتي مرا به تخت بستند عنوان كردند اگر خواسته‌اي داشتي به ما بگو، ولي بنده علي‌رغم اين تنهايي كشنده و احساس نياز شديد به همنشيني با هرجنبنده‌اي، از‌آنها چيزي درخواست نكردم .

اوايل بهار بود و فضاي كميته بوي بهاري به خود گرفته بود كه بازجو بالاي سرم آمد و از من خواست حرفهايم را بزنم تا مرا به سلول بفرستد. بنده به خاطر شكستن روحيه وي گفتم:

شما در ابتدا از بنده خواسته بوديد كه اگر خواسته‌اي داشتم به شما بگويم.

بازجو با خوشحالي گفت : بله

گفتم : من يك خواسته‌اي دارم !

بازجو خوشحال شد و گفت : بگو

گفتم : اگر مرا به سلول بفرستيد آنجا تاريك است و من اذيت مي‌شوم، لذا در صورت امكان بگذاريد من همين‌جا بمانم كه نورش زيادتر است!!

بازجو در حالي كه به شدت عصباني شده بود؛ گفت :

تو آدم بشو نيستي؛ و فرداي آن روز مرا به سلول منتقل نمودند.

و سرانجام پس از تحمل 38 ماه شديدترين شكنجه‌ها، بدون دادن كمترين اطلاعاتي راهي زندان اوين گرديد.